این وبلاگ بچه هامه سارا و امیر...دوقولوها....من و بابای براشون مینویسیم همیشه تا وقتی بزرگ بشن بخوننش و لذت ببرن...انشالله زودتر ببینمشون...دلم براشون تنگ شده خیلییییییییییییییییی زیاد...الهی مامان و بابا فداتون بشن...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سلام عزیزای هر وقت برگشتمدل مامانی...خوبید بچه های نازم؟خوبی سارا عزیزم؟تو خوبی امیر جونم؟دلم خیلی واستون تنگ شده به خدا...دیشب به بابایی گفتم بیاد براتون پیام بزاره بعد بره شامش رو بخوره...بعد گفت نه اول میرم شام میخورم و قبل از این که بخوابم میام براشون پیا میزارم ولی خیلی خسته بود برا همین رفت شامش رو خورد و بعد گرفت خوابید...خوب دیه شما که خبر دارید بابایی داره میره سر کار واسه همین خیلی داره خسته میشه روزا...هر شب هم داریم کمی حرف میزنیم بعد میره میخوابه دیگه...خوب عزیزای مامانی من امدم براتو هم درباره روز اخر دانشگاهم حرف بزنم و هم دهه فجر...خوب بهمن هم شروع شده...خوب اول درباره روز اخر دانشگاه براتون میگم و تو یه پیام دیگه براتون درباه دهه فجر کمی حرف میزنم...
خوب روز اخر دانشگاه هفته پیش بودش ولی من وقت نکرم بیام براتو بنویسم...سرم خیلی شلوغ بود به خدا...روز پنج شنبه 27.1.2011 دو تا کلاس داشتم...کلاس اولی زبان بود که کنفرانس داشتم...خوب دیگه مامانی خیلی زرنگه واسه همین کنفرانس رو گذاشته روز اخر...البته تحقیقو به استاد داده بود.. چهار شنبه شب که فرداش کلاس داشتم گفتم که بزار موضوعم رو عوض کنم اخه یکی از همکلاسیام هم همون موضوع رو نوشته بود...اولش فکر کردم زیاد وقت نمیگیره ولی خوب شروع کردم و تا تمومش کردم شده بود ساعت 4 صبح...وقت نماز بابایی هم بودش واسه همین به بابایی زنگ زدم که بیدار شه نمازش رو بخونه...بابایی هم چون فهمید تا اون موقع بیدر بودم خیلی ازم دلخور شده بود...اخه ازم قول گرفته بود که دیر وقت نخوابم...
به خدا شرمنده بابایی دیگه تکرار نمیکنم قول میدم بهت...تو که میدونی خیلی دوستت دارم
(این معذرت خواهی برا بابایی بوده ، شما رو هم خیلیییییییییییی دوست دارم)
خوب اون روزش رفتم کلاس بعد استاد نیومده بود بعد به بابایی گفتم که بیاد با هم حرف بزنیم گفت نمیخواد...خوب دیگه چون ناراحت بود ازم نیومد...خوب اون دو ساعت رو یه جوری گذروندم تا کلاس بعدیم شروع شد...اخرین کلاسم رو خیلی بیطاقت شدم...اخه میخواستم زودتر تموم بشه بعد استادمون خیلی حرف داشت...تازه ما رو 15 مین نگه اضافه نگه داشت....واقعا داشتم ثنیه شماری میکردم که تموم بشه اون کلاس...
استادمون این شکلیه...تا اخرین ثانیه هم لبخند میزد...من تو کلاسش حس میکنم اگار هنوز بچه کلاس اولم...اخه نه میتونیم حرف بزنیم..نه میتونیم اب بخوریم ...انگار نه انگار دانشگاهه
خدا رو شکر این ترم تموم شد و از دستش تموم شدم..دیگه عمرا باهاش کاس بردارم
بعد از این کلاس وری امدم خونه دیگه...خیلی حالم گرفته بود چون میدونستم حال بابایی رو گرفتم با کار دیشبم...خوب دیگه با بابایی هم حرف زدم به خیر گذشت...شما میدونید که بابایی خیلیییییییی مهربونه...خیلی هم دوستم داره خوبخوب منم خیلی دوستش دارم
خوب بچه ها زیاد شد حرفام دیگه...خوب تو یه صفحه دیگه بزار براتون بنویسم درباره دهه فجر بعد میرم درسم رو میخونم...دیروز امتحان زبان داشتم و خدا رو شکر که خیلی خوب دادم امتحانم رو...خیلی هم خوشحالم
خوب روز جمعه هم امتحان بیولوجی دارم ساعت 9 تا 11...انشالله خیلی خوب میخونم تا اینم خوب خوب بدم...میدونم بابایی خیلی داره برام دعا میکنه...شما هم برام دعا کنید...مرسی...دووووووووستتون دارم بینهایت...مواظب همدیگه باشید...شب خوش